روژينروژين، تا این لحظه: 14 سال و 14 روز سن داره

روژین دختر کوچولوی مامان و بابا

ماه رمضان و مریض شدن مامانی

  ساعت 4 صبح بود هر کاری میکردم نفس بکشم نمیتونستم انگاری یادم رفته بود بابا لباسشو پوشید و رفتیم بیمارستان دکی گفت باید از بدی ببینیم از چیه خلاصه تا صبح اینور و اونور شدم تا به زور خوابم برد تا اینکه ظهر دباره حالم بد شد دکی نگفت روزه نگیرم منم روزه گرفتم خلاصه بابایی کلی داد و بیداد و هوار که چرا روزه میگیری :( قرار شد صبح  زود بیدار شم برم  از بدم دو روز بعد جواب از گرفتم دکی جون گفت قندت پایینه روزه هم تعطیل منم با کلی التماس به بابایی قول دادم که حالم خوبه و میتونم روزه بگیرم خلاصه اینکه ما روزه گرفتیمو نزدیک افطار یهووووووووووووووووووووو پهن شدیم وسط پذیرایی بابایی هم ترسیده بود و با ارامش کامل م...
25 مرداد 1391

درد دلی با خدای سحرگاه

چند مدته که عادت کردی که رو پا بخوابی راستش بگم هفته که هفت روز داره منو شما 8روزش با کلی التماس و گریه وزاری که خسته ام . جون مامان بذار بخوابم. بسه دیگه . عمو پورنگ تموم میشه میگی مامان بعی بعی اون تموم میشه یکی دیگه وااااااااااای بسه دیگه عزیزکم بخواب. چیکار می کنی این همه انرژی ........... وقتی هم بلند میگم بخواب دیگه روژین میای پیشم میگی مریم مامان مریم سرتو کج میکنی کلی بوسم میکنی خیییییی .چه آهنگ دلنوازی داره لحنت. آدمو سست می کنی. دیگه عصبانیتم کمرنگ میشه. بخواب عزیزم. منم دوستت دارم. اما حالا وقت خوابه. دوباره لحنم تغییر میکنه: مامان بخواب دیگه. به جون خودم چشام دارن غیری بیری میرن. وااااااای ساعت شد 1. من ...
14 مرداد 1391
1