ماه رمضان و مریض شدن مامانی
ساعت 4 صبح بود هر کاری میکردم نفس بکشم نمیتونستم انگاری یادم رفته بود بابا لباسشو پوشید و رفتیم بیمارستان دکی گفت باید از بدی ببینیم از چیه خلاصه تا صبح اینور و اونور شدم تا به زور خوابم برد تا اینکه ظهر دباره حالم بد شد دکی نگفت روزه نگیرم منم روزه گرفتم خلاصه بابایی کلی داد و بیداد و هوار که چرا روزه میگیری :( قرار شد صبح زود بیدار شم برم از بدم دو روز بعد جواب از گرفتم دکی جون گفت قندت پایینه روزه هم تعطیل منم با کلی التماس به بابایی قول دادم که حالم خوبه و میتونم روزه بگیرم خلاصه اینکه ما روزه گرفتیمو نزدیک افطار یهووووووووووووووووووووو پهن شدیم وسط پذیرایی بابایی هم ترسیده بود و با ارامش کامل م...
نویسنده :
امیر و مریم
0:05